یکشنبه

کاش دوباره بچه می شدیم ما آخرالزمانیها


کاش دوباره بچه می شدیم ما آخر الزمانیها
مدتیه در کلاس آموزش نرم افزار فلش شرکت می کنم . کلاس خوبیه و نکات جدیدی رو یاد گرفتم اما مهمتر از خود کلاس شخصیت استاد کلاس فلش است که برای من بسیار قابل توجه و قابل تامله . یک جوون شیطون مخ ریاضی فلش کار ُ از اون جوونهایی که از بچگی غاشق شیطنت کردن بوده و صد البته که با هوش سرشارش مطالب درسی و بویژه ریاضی رو بسیار سریع می گرفته و در ادامه کلاس چون حوصلش سر می رفته مجبور می شده با شیطنت انرژی نوجوونیشو خالی کنه . اون چیزی که برای من مهم و جذابه شیطونیهاش نیست بلکه صداقت و صراحتیه که به خرج میده .
اگه سایتی رو حک کرده راحت می گه من حک کردم .اگه مطلبی رو از جایی کپی کرده به صراحت اعلام می کنه . اگه از کلاس درس بیرونش کردند بدون هیچ محافظه کاری بیان می کنه و خیلی حرفهای دیگه . چیزی که ما به اصطلاح آدم بزرگها مدتهاست که ازش فاصله گرفتیم که البته برای این فاصله هم هزارو یک دلیل ردیف می کنیم . علائق واقعیمونو پنهان می کنیم تا شخصیت واقعیمونو نشناسند . محبتمونو ابراز نمی کنیم چون فکر می کنیم طرف پررو می شه . حرف دلمونو نمی گیم چون یه جور دیگه به ما نگاه می کنند . به بالا دستیمون الکی ابراز ارادت و علاقه می کنیم چون حساب می کنیم یه روز بهش نیاز داریم . به آبدارچی اداره خسته نباشید نمی گیم چون فکر می کنیم دیگه برامون چایی نمیاره . به همسر و بچه ها عشق نمی ورزیم چون سوارمون می شن و هی پول می گیرند. وارد جایی می شیم الکی الکی قیافه فرعونی می گیریم تا شخصیت ما رو خیلی با کلاس بدونند و خلاصه کلام آقا دیگه خودمون نیستیم که نیستیم . حتی جرئت نمی کنیم اسم آهنگهایی که دوست داریم به زبون بیاریم مبادا که یه حساب دیگه برامون باز نکنند . ولی غافلیم از اینکه اینها همش حسابهای دو دو تا چهار تای ماست و با هر حسابگری احمقانه ای که می کنیم یک قدم از جوهره اصیل انسانی فاصله می گیریم . یادتونه بچه بودیم چقدر راحت بودیم . صریح می گفتیم چی خوردیم چی نخوردیم چی داریم چی نداریم چی دوست داریم چی دوست نداریم چی میخواهیم چی نمی خواهیم ولی الان هممون یه کوله بار سنگین از محافظه کاری و حسابگری و چرتکه انداختن رو روی دوشمون حمل می کنیم و تازه چقدر هم خودمون رو تحویل می گیریم که بابا عجب شخصیت متعادلی داریم ! خبر نداریم که این آدم جدید با یه دنیا حسابگری دیگه ما نیستیم یه آدم دیگه با یه دنیای دیگه است . تازه می شیم آدمی که خودشم قاطی کرده که چی دوست داره ؟ کی دوست داره ؟ چی می خواد ؟ چی نمی خواد ؟ به چی پابنده ؟ از چی متنفره و هزار خواستنی دیگه . البته کاش فقط خود ما آدم بزرگها دچار این بیماری مهلک می شدیم . ماها با رفتارمون بچه هامونم از صداقت بچگیشون در آوردیم . اون طفلان معصوم هم به تبع ما نمی تونند براحتی از علائقشون حرف بزنند . موقع گفتن شغل پدر یا مادرشون احتیاط می کنند . براحتی اسم محله ای رو که در اون زندگی می کنند بر زبون نمیارن و از خیلی از دلبستگیاشون حرف نمی زنند تنها با این تصور غلط که ممکنه همه این گفتنها و چگونه گفتنها به ضررشون تموم بشه . یعنی ماها بچه هایی تربیت کردیم با یه دنیا حسابگری مسخره و بی مورد که نه توجیه عقلی داره و نه توجیه شرعی .
شاید شما هم شنیده باشد که در شب لیله المبیت که حضرت علی علیه السلام به جای حضرت رسول در بسترش آرمید و سلمان فارسی در حالی که پیامبر را بر دوش خود گرفته بود از مقابل کفار رد شد در جواب سوال آنان که پرسیدند چه بر دوش داری براحتی پاسخ داد : پیامبر و کفار نیز به خیال اینکه سلمان مزاح می کند مانع رفتن او نشدند و شاید این حدیث نبوی را هم شنیده باشید که فرد منافق وارد بهشت نمی شود .
صد افسوس و آه که ما همه دروغها و حسابگریها و محافظه کاریها و پنهان کردنها را به حساب تقیه و یا مصلحت می گذاریم در حالی که همه زندگی مصلحت و پنهان کاری نیست .
کاش دوباره بچه می شدیم . کاش می توانستیم براحتی به زبان دل حرف بزنیم و اینگونه شخصیت الهی و امانت خداوند را به بازی نگریم . کاش از بچه ها یاد می گرفتیم و خود واقعی خود را بیرحمانه در مسلخ محافظه کاری سر نمی بریدیم......