داشتم از دست خودم شکایت می کردم ......
خواستم در راه جانان جان دهم اما نشد
جان فدای دین و ایمانم دهم اما نشد
خواستم تا در طریق عشق پاک ایزدی
جامه رنگ و ریا از تن نهم اما نشد
خواستم تا خانه حق را بسازم در دلم
قیمتش را عشق جانانم نهم اما نشد
خواستم تا پاک سازم نفس خود زآلودگی
خواستم تطهیر و والاتر شوم اما نشد
خواستم در این خرابستان مائی و منی
پرچم اخلاص را سامان دهم اما نشد
خواستم تا زینهمه نامردمی شکوه کنم
شکوه بر آن خالق داور کنم اما نشد
خواستم دل برکنم از هرچه بود و هرچه هست
جان رها سازم ز دنیای الم اما نشد
خواستم تا خود رها سازم ز خود
جان فدای عشق جانانم دهم اما نشد
20 بهمن 1386